نسيم باد سحر عزم بوستان دارد

شاعر : عبيد زاکاني

دميد و بازدمش کيمياي جان داردنسيم باد سحر عزم بوستان دارد
عزيمت چمن و راي گلستان داردرسيد مژده که سلطان گل به طالع سعد
ز بيد مروحه وز سرو سايبان داردبه ناز تکيه زده بر کنار آب روان
چمن طراوت نزهتگه جنان داردسمن فسانه ز رخسار حور ميگويد
ز بسکه بلبل شوريده دل فغان داردنميرود همه شب چشم نرگس اندر خواب
چه موجبست که با سبزه سرگران داردهنوز لاله‌ي نورسته ناشگفته تمام
که آب آيد و در روي ارغوان داردفروغ روي بتم در قدح بدان ماند
حکايتي است که با غنچه در ميان داردز عکس چهره‌ي او لاله را به خون جگر
از آن کنند که آيين راستان داردبه سرو نسبت آزادي و سرافرازي
که حرز مدح شهنشاه بر زبان داردزبان درازي از آن در چمن کند سوسن
که طبع فايض ودست گهر فشان داردسحاب جود مگر از عطاي شاه آموخت
ظفر ملازم و اقبال همعنان داردجلال دنيي و دين خسروي که روز نبرد
طراز سرمد و ترفيع جاودان داردشهي که کسوت جاه و منال دولت او
بسي رفيع‌تر از فرق فرقدان داردبلند مرتبه دريا دلي که پايه‌ي قدر
هر آن متاع که گنجور بحر و کان داردبه پيش بخشش او يک زمان وفا نکند
ز خاکبوسي اين فرخ آستان داردجهان پناه که خورشيد پادشاهي چرخ
که زير سايه‌ي چتر تو آشيان داردهماي دولت آنروز شد همايونفال
دليکه دشمني با تو در ميان داردسري که سر کشيي با تو آشکارا کرد
قدر به کشتن او تير در کمان داردقضا به قصد سرش تيغ ميکشد ز نيام
سپاه بيعدد و ملک بيکران داردگرفتم آنکه ز شاهان روزگار کسي
چنين پدر که تو داري که در جهان داردچنين هنر که تو داري کراست در عالم
اميدها که بدين دولت جوان داردعبيد را که مر بي‌عنايت تو بود
چه غم زنائبه‌ي دور آسمان داردز همت تو به پيرانه سر بيابد زود
که از معاني صد گنج شايگان دارداگر چه قافيه شد شايگان چه باک او را
هميشه شاه و سرافراز بي‌گمان دارداميدوار چنانم به فضل حق که ترا
ز شر حادثه‌ي چرخ در امان داردخجسته ذات شريف ترا که باقي باد